چقد دلم برات تنگ شده انگار وقتایی ک آدم دلش تنگ میشه هر یه روز ی سال میگذره نه شبا صبح میشن نه روزا شب میشن هرچقدر میخوابم هرچقدر حواسِ خودمو پرت میکنم خودمو سرگرم میکنم نه روزا میگذرن نه چیزی عوض میشه الان وقتی ناراحتم و رو مود خوبی نیستم هیچ چیزی ابدی نیست درسته آره ولی من به اندازه ؤکافی از ببین، تورو نمیدونم ولی من دلم خیلی برات تنگ شده و هر لحظه توی فکرتم و اونقدر شدتش زیاد شده که هر چیزی و بهت ربط میدم و وقتی بیرونم همش حس میکنم الان می بینمت نوتیف که برام میاد یا وقتی یکی زنگ میزنه میپرم رو گوشی فکر میکنم شاید تو باشی و شبم وقتی دو مین رویاهام با تو رهام میکنن میخوام بخوابم تا صبح هزار جور خواب راجب تو می بینم میام یکم بنویسم بازم تهش می بینم به تو مربوط شده من باید ببینمت وگرنه روانی میشم وقتی خیالِ بودنت را با کمی دیوانگی هَم میزنم خوشبختی از تمامِ جانم سرریز میشود دلم میخواد کوچیک شم و بیام لا به لای مژه های قشنگت زندگی کنم دلم میخواد اکسیژن شم و برم تو رگات تو خونت زندگی کنم دلم میخواد تبدیل به رگ شم و لا به لای دهلیز های بوسیدنیِ قلبت زندگی کنم تو همانی که دلم میخواهد شصت سالگیهایم را در کنارش بگذرانم هفتاد سالگی را تو دقیقا همان یک نفر هستی که دلم میخواهد پا به پایش پیر شوم تو همان یاری هستی که شهریار میگوید بدونِ وجودش شهر ارزش دیدن را هم ندارد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|