به پای چکمه ای قومی بنام تازی که ما آموختیم
الفبای زندگانی این عرب غیر از ملخ خوراکی نداشت
بود بیگانه با مایه هستی آب
کم کم رخنه کرد این تازی به تارو پودم
از مهد کودک تا جانمان
وصل دو عاشق را تازی کردند
گر که خواهی تو صحبت با پروردگار
باید بیاموزی فرهنگ پست شان
اینان همه ابله بودند که زمام مملکت را بر باد باد دهند
کودکانم همه گرسنه اند پشت چراغها قرمز این شهر
آرام آرمیده آن گویند سوریه مرز ماست
از کدامین مرز میگویم من بادران کشورم
هست روی جغرافیا هرکس کند چشم طمع بر مرز گریه ام
سربازان کوروش آماده آن مرز من دختران روسپین
که در شهر تازی پی لقمه ای نان آواره اند
مرز من آن جوانی است که روی دیوار این شهر بهر تیمار مادر
کلیه اش را چه ارزان می فروشد
مرز من با دشمنان کشورم بیشمار است
ای هم کیان من درد من با آن بلوچ
که سالیانی ایست چشم به راه مشعله ای گاز است
در من با تمام نقطه نقطه این سرزمین است
حتی آن عرب نازنین خوزستانیست
ندارد هیچ فرقی برایم
چه لر کرد بلوچ ترک و فارس و عرب همه هم دردیم
در این سرزمین یا خفته در خواب
:: برچسبها:
شعر,