روزڪَـارم چیزے ڪم دارد دلم نه باران میخواهد و نه آسمانی ابرے ستاره ها و لمس تنهایی شب نیز ڪمرنڪَ شده اند دلم قاصدے میخواهد از جنس حریر نازڪـِ تنهاییام از آنسوے سرزمین بی نشانِ دیدار ڪسی ڪه بغضها را با دلی آشنا پرواز میدهد همان ڪه تڪرارش را دل میستاید بڪَذار ساده بڪَویم دلم تنها تو را میخواهد دلتنگی هایم حالش خوب است تو از خودت بگو از نیامدنت از تمام چیزهایی که مربوط می شود به دلتنگی هایم تو از خودت بگو از تمام چیزهایی که حال بارانی ام را خوب تر از ابر زمستان می کند دلبــرجانم شاید هیچ وقت بِهت نگم که تو تنها داراییِ با ارزشِ منــی تو این هیاهوی زندگی خیال بودنت برام آرامش محضه شاید هیچ وقت بِهت نگم امّا انقد دوستِت دارم که برای داشتنت از همه دنیا دست میکشم زندگیــم کاش بدونیِ عشقت تَنها دلیلِ زندگیمه من بدونِ تو هیچ وقت نتونستم هیچ وقت نمیتونم تا ابدو یک روز عاشقتم مے شود امشب مرا مهمان چشمانت ڪنی من هوس ڪردم ڪه امشب ماه چشمانت شوم با نگاهے خلوت قلب مرا بر هم بزن من دلم مے خواهد امشب جان جانانت شوم لبانت را بر لبانم بگذار و مرا میهمان شرابی ڪن ڪه مستیش بی پایان است در اغوشم بڪش و بگذار ذره ذره ام با تو بوے بهار بگیرد این روزها هوس سبز شدن در اغوشت را ڪرده ام
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|