باز هم عصر پاییز و خیالی که در من میریزد حیاط خاطرم پر شده از خیال تو مرا توان جارو زدنت نیست عشق رنگ چشمان توست ترانه ای روشن که جاری ست روی گندمزار موهایم و دستانت شعری شورانگیز روی بساط صبح که سرریز می کند لبخند را روی شانه هایم و نسیم آهسته می نوازد آرزوهایم را میان بازوان تو ای خیالت هم آغوش تمام عاشقانه ها بی هوا از راه برس شبیه باران های پاییزی شبیه قاصدک ها شبیه خبر های خوب سال هاست منِ سخت جان چشم به راهِ یک دل خوشی ساده ام دلم فریاددلم بیـــداد دلم یک لحظه ی آزاد دلم یک آدم همزاد میخواهد که حالم را نَرنجاند مرا همراه خود در بیکران ها برقصاند دلم رفتݧ دلم رفتن دلم پرواز میخواهد پیچکِ نازکِ تنهایی من سخت گره خورده به احساس اهورایی عشق و تو آن ناب ترین حسِ غزلواره ی احساس منی تو همان حادثه ی عشق همان جاذبه ی زیبایی حرفِ ناگفته ی من را تو فقط میدانی و حضورِتو همه معجزه است تویی اعجازِ دلِ شیدایی هرروز اشتیاق ِ چشم هایت در سرم بارید خدا میلِ تماشای ترا در باورم بارید
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|