فارغ از ظلمت شبها که نشان من وتوست
هر سحر بوسه و آغوش و کمی مست شدن
گوشه یِ دنج اتاقی که جهان من و توست
لرزشِ دست من و زلف پریشان شده ات
و سکوتی که در این بین زبان من و توست
که نماز سحرم لمس و تماشایِ تو شد
و خدایی که در آن وقت عیان من و توست
من به هرچیز به جز لمس تنت شک دارم
چشمهایی که همیشه نگران من و توست
دوستت دارم و صدبار دگر می گویم
واژه ای ناب که چون نُقلِ دهان من و توست
خانه اش گرم دمش گرم دلش دور از غم
که در این دیر کهن هرکه بسان من و توست
غزل سایه اگر فاش نخواهد رازش
سرکشم فاش کنم آنچه نهان من و توست????????
:: برچسبها:
شعر,