صبحگاهان که بسته می ماند **ماهی آبنوس در زنجیر
دم طاووس پر می افشاند**روی این بام تن بشسته ز قیر
چهره سازان این سرای درشت**رنگدان ها گرفته به کف
می شتابد ددی شکافته پشت**بر سر موج های همچو صدف
خنده ها می کنند از همه سو**بر تکاپوی این سحر خیزان
روشنان سر به سر در آب فرو **به یکی موی گشته آویزان
دلربایان آب بر لب آب جای بگرفته**رهر وان با شتاب در تک و تاب پای بگرفته
لیک با د دمنده می آید**سرکش وتند لب از این خنده بسته می ماند
هیکلی ایستاده می پاید **صبح چون کاروان دزد زده
می نشیند فسرده چشم بر دزد رفته می دوزد**خنده ی سرد را می آموزد
:: برچسبها:
حافظ,
|