ما سیراب شدیم بابا ننان داد ما سر شدیم اکرم و امین چقدر سیب و انار
داشتند سبد مهربانیشان و کوب خانم چقدر مهمان نواز بود و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم و در زندگی گم شدیم
همه زیباییها رنگ باخت و در زمانه ای که زمین در حال گرم شدن است
قلبهایمان یخ زد نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته دیگر باران با ترانه
نمی بارید و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم زرد شدیم پژمردیم و خشک زار زندگمان
تشنه آب شد و سالهاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم جز ردپایی از خاطرات خوش
بچگی نمی یابیم و در ذهنمان جز همهمه ی زنگ تفریح طنین صدایی نیست و امروز
چقدر دلتنگ آن روزها ییم و هرگز نفهمیدیم چرا برای بزرگ شد این همه بی تاب بودیم
پاکن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهنش را می درید
کاش میشد باز کودک میشدیم
لااقل یکروز کودک می شدیم
شاگردان قدیمی اول مهرتان مبارک خخخخخخخخخخخخخخخخ
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,